زیبای دلنشین !...
تشنه ام
تشنه ی حضورت
و چه سیرابم می کنی از این تشنگی مدام
نیازم را دیدی و به ناز رفتی
این انصاف بود ؟
به خدا که نبود!
بی انصاف باغ تنهایی ام به باغبانی چون تو نیاز داشت
باغبانی که هر از گاهی حرس کند شاخ و برگ حرص محبتم را
و برویاند از مهر خود جوانه های عشقم را
وبنگارد بر در این کهنه سرای
طراوت را... سعادت را...
ولی چه بگویم?!...
نازنینم !...
با این که رکود نبودنت سر تا سر این باغ را گرفته ;
غمی نیست...
بلاخره روزی می رسد که خش خش برگهای خزان زده اش زیر گامهای یاد و خاطرت بهار را بیدار می کند
و وجود بهار کمی از فراق و درد دوری ات کم
و باران بهاری به ارمغان می آورد این طراوت را... و نه سعادت را...
و ترنمش عشق را... و نه محبت را...
به حتم چنین است...
شاید؟!....
بهترینم !...
گامهای یاد و خاطرت را می بوسم
و به انتظار این بهــار می نشینم
هر چند بارانش به سیرابی ام بیفزاید
و این سیرابی به تشنگی ام
که من طاقت این خزان ندارم؟!...
و تحمل می کنم ;
تحمل می کنم و می دانم در پس این خزان نیز زمستانی سخت پیش روست
می نشینم به انتظار بهار...
و به امید ترنم دلنشینش...
که آن نیز مانند تو زیبایی است دلنشین ;
ولی نه بی وفا مانند تو ؟!...
نه؟!...
که کمه کم سالی نه یک بار که چندین بار به سراغم می آید
و به همراهش این سیرابی طاقت فرسا...
و هنوز که هنوز است نفهمیدم یاد و خاطر توست که آن را بیدار می کند;
یا آن یاد و خاطر تو را زنده ؟...
پریسا . ر
:: موضوعات مرتبط:
عاشقانه ها ,
,
:: بازدید از این مطلب : 913
|
امتیاز مطلب : 146
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42