داستان
نوشته شده توسط : بنیامین

یک ماه از مدرسه می گذشت ، هنوز من دوستای جدید پیدا نکرده بودم . با اینکه هنوز طبیعت رنگ واقعی فصل پاییز و نداشت اما باز هوای ابری و بارش پراکنده ی باروون رنگ و خصوصیات پاییزو داشت به نمایش در می آورد

 

اوایل تو راه رفت و برگشت مدرسه تنها بودم و کاری به کسی نداشتم ،چند بار پسرای ساکن در نزدیکی مدرسه جلوی راهمو می گرفتن و می خواستن باهام دعوا کنن اما من هر بار از دستشون در می رفتم ،نه اینکه از اونا بترسم ،بیشتر از بعد دعوا میترسیدم

 

یک ماه مونده بود به امتحانات ترم اول من تازه داشتم با یکی از هم کلاسی هام دوست شدم و گاها" باهم از مدرسه برمی گشتیم.زیاد در راه برگشت با " نیما " نبودم چون خوونه هامون دو،سه خیابون از هم فاصله داشت،نیما زیاد در مورد من نمی دونست،نمی دونست پدر ، مادرم کین و کجا زندگی می کنم ، ولی نیما از همه چی خودش می گفت ، این گفتن فقط مخصوص من نبود که دوست نزدیکش بودم ، نیما پر حرف بود و با هر کی که هم صحبت می شد همه چیز درونش و تخلیه می کرد.

 

یه بار که داشتم با هم بر می گشتیم ، بارون شدیدی می بارید ، پدر نیما اومده بود دنبالش ، بهم گفتن که تا خوونه می رسونیمت ، قبول نکردم و خواستم که زیر باروون تا خوونه برم ، اونا رفتن و منم تنها شروع کردم به راه رفتن ، مطمئن بودم که پدرم دنبالم نمیاد ، به راه رفتن زیر باروون ،بدون چتر ادامه دادم ،قطرات باروون که میزد به صورتم و از روی گونه هام سرازیر می شد حس خیلی خوبی بهم می داد، باروون شدیدی می بارید ، تمام وجودم خیس شده بود اما این خیس شدن می ارزید به لذتی که زیر باروون قدم می زدم.

 

رسیدم به خونه ،مادرم گفت: چرا خیس شدی..؟ بهت گفتم که چترتو با خودت ببر ،حالا زود برو لباساتو عوض کن تا سرما نخوردی ، گفتم: سلام مادر ، به رو چشم میرم عوضشون می کنم

 

رفتم تو اتاق کیف خیس رو گذاشتم کنار تختم و لباسامو عوض کردم و خودمو انداختم رو تخت ، ندونستم کی خوابم برد ، خواب بودم که خواهر بزرگم منو از خواب بیدار کرد،گفت: پاشو بیا شامتو بخور ، این چه موقع خوابیدنه .گفتم:باشه الان میام ،خواهرم داشت میرفت بیرون نزدیک درب اتاق بود که چشمش به کیف خیس من افتاد ، گفت:این چیه چرا خیسه..؟ زود کتاباشو در بیار تا خیس نشدن ،گفتم:باشه

 

سر میز شام من بودم و دوتا خواهرام و مادرم ، بابام که مث همیشه رفته بود خوونه آبجی جوونش و کمک به خواهر زادش ، داداشمم که رفته بود خونه دوستش،شامو خوردم و رفتم تو اتاقم که درسامو مرور کنم

 

چشم که رو هم گذاشتم امتحانات اومد و تموم شد نزدیکای تغییر فصل زمستان به بهار بود.می شه گفت تاحالا کسی نبوده که از این فصل بدش بیاد(بهار)،برگشتن به خوونه تو این توصیفات خلاصه می شد

 

سلام می کردم،جواب سلاممو می دادن

 

میرفتم تو اتاق که استراحت کنم میدیدم باز اتاقم تغییر کرده،یا خواهرام اومده بودن و همه چیزو تغییر داده بودن و یا داداشم اومده بودو از وسایلام استفاده کرده بود‎ ‎و یا برده بوددشون،از این کارا خسته شده بودم از این همه بی محلی و زیر ذره بین بودن و شنیدن این حرفا :مبادا با دوست های ناباب آشنا شی،با دوست های خودتم زیاد رفت و آمد نداشته باش ، تو فقط و فقط باید درس بخوونی و درس.همیشه سر وقت باید میرفتم مدرسه و بر می گشتم

 

تو مدرسه تنها دوست صمیمی و نزدیکم نیما بود زیاد با بقیه هم کلاسیام دوست نبودم.یه روز که با نیما نبودم،یه روز متفاوت بود ، هوای ابری با نم نم بارون که خیلی قشنگ بود ، داشتم کنار خیابون رد می شدم و آروم آروم قدم بر می داشتم ،رسیدم به کوچه میانبری که واسه رسیدن به خونه گیر آورده بودم ، لذت می بردم از این هوا و روز و ساعت که دقیقا چیزی بود که می خواستم اما یه چیزی همه ی لذت و شادمانی رو ازم گرفت ،دختری رو دیدم که داشت آروم راه می رفت و گریه می کرد،فکر کردم شاید کسی اذیتش کرده ،رفتم جلو و گفتم:سلام کسی اذیتت کرده.گفت:نه . گفتم:چی شده ،شاید بتونم کمکت کنم .گفت: امتحان نمره کم گرفتم .بهش گفتم واسه چیزایی غصه بخور که بدست آوردن دوباره ش محال باشه ،برای چیزایی غصه نخور که می تونی دوباره بدستشون بیاری . ناراحتی رو از روی چهره اش برداشت و گفت:ببخشید و خداحافظ . منم به راهم ادامه دادم

 

روز بعد دوباره دختره رو دیدم ،این بار شادتر بود ،دیدار ما به سلام و خداحافظی چند ثانیه ای تموم شد ،تا چند روز همیشه بعد از مدرسه میدیدمش و جزء سلام و خداحافظی چیزی نمی گفتیم . تو مدرسه هم کلاسی هام بحث های زیادی در مورد دوست دختر داشتن و جنس مخالف می کردن ،از این بحث ها دوری می کردم ،تو کلاس لقب بی عرضه بهم داده بودن چون دوست دختر نداشتم و از نظر اونا نصف عمرم بر باد رفته . خیلی مخالف این طرز فکر اشتباه بودم می شه گفت همه اینا بر می گشت به فرهنگ غلطی که توی مدارس ایجاد شده بود و هرگز درمانی نداشته و نخواهد داشت.حتی نیما دوستم چند تا دوست دختر داشت ،یه بار که داشتیم بر می گشتیم از مدرسه ،زود تر از هم جدا شدیم و اون رفت پیش یکی از دوست دختراش ،منم باز تنهایی به راهم ادامه دادم ،هنوز دو کوچه نبود که از نیما جدا شده بودم که دیدم دوتا لات جلو راهمو گرفتن خواستم برگردم که یه نفر دیگه از پشت سر اومد ، نمی تونستم باهاشون دعوا کنم چون از من بزرگتر بودن ، با مشت افتادن به جونم منم بی حال افتادم روی زمین،اونا جیبامو گشتن و پولامو بردن و کتابهای تو کوله پشتیمو ریختن وسط کوچه،به زور کتابامو جمع کردم رفتم به طرف خونه،خونی که از بینیم اومده بود بیرون رو پاک کردم،وقتی رسیدم خونه سریع رفتم توی اتاقم تا کسی سر و وضعمو نبینه چون اگه میدیدن دیگه مث بچه ابتدایی ها منو می بردن به مدرسه.روز بعدش حالم خیلی خراب بود آروم و قرار نداشتم و بخاطر اتفاق دیروز خیلی ناراحت بودم،یکی از هم کلاسیام که آدم شری بود ،امروزو دنبال فرصت بود تا که با من دعوا کنه،هر چقدر سعی کردم ازش دوری کنم نشد ،آخرش تو سالن کتاباشو طوری سر راهم قرار داد که با عبور من بیفتن روی زمین ،کتاباش که افتادن رو زمین شروع کرد به فحش دادن،هر چقدر عذرخواهی کردم قبول نکرد،منو هی هول میداد و فحش می داد تا که منو کوبید به دیوار ،این کارش جرقه ی عصبانیتم بود ،منم که از اتفاق دیروز کلی ناراحت بودم تلافی شو سرش در آوردم و با مشت و لگد افتادم به جونش ،بهش امان نمی دادم و هی میزدمش که مدیر اومد مارو جدا کرد و برد تو دفتر.ازمون پرسید کی دعوا رو شروع کرد ؟،من گفتم: آقا من فقط داشتم رد میشدم دستم خورد به کتاباش و افتادن زمین اونم شروع کرد به دعوا...مدیر به اون یکی گفت:راست می گه..اون گفت:نه آقا این خودش دعوا رو شروع کرد بچه هام شاهدن..مدیر اونایی رو که اونجا بودن آوردو همه گفتن حق با اونه چون دوستاش بودن..اون رفت ،مدیر به خونمون زنگ زد تا که پدرم بیاد ،من گفتم:آقای مدیر این چه کاریه خوب چرا پدرم بیاد ، مدیر گفت:واسه این که دعواتون شدید بوده.مادرم اومد چون پدرم خونه نبود ،مادرم فورا شروع کرد به حرف زدن که چرا دعوا کردی مگه تو لاتی و ... تا خونه که با مادرم بودم همش منو دعوا می کرد و حرف خودشو می زد،اصلا به حرف من گوش نمی داد،که ببینه کی راست می گه ،جریان چی بوده ،وقتی مادرم بحرف من گوش نمی داد چه انتظاری از مدیر داشتم،اون شب از بابام گرفته تا خواهرام همه منو دعوا می کردن ،سر یه موضوع پیش پا افتاده.بدجوری دلم شکست،دلم شکست چون هیچکی رو نداشتم تو دنیا که منو بفهمه

 

اون شب گربه زد یه گلدون قدیمی که داشتیمو شکست ، وقتی که شکست ،پدرم گفت:قسمت این بوده ، مادرم گفت:هیف بوده ، داداشم گفت: کاش دوتا داشتیم ، خواهرام گفتن قشنگ بود ،اما وقتی دل من شکست کسی به فکرش نبود. نصیحت های مادرم که همش می خواست حرف خودشو به کرسی بنشونه . داشتم دیوونه می شدم ، نمی دونستم به کی بگم درد دلمو ، با کی حرف بزنم که منو درک کنه،دورو ورام که گوش شنیدن نداشتن و فقط زبان گفتن داشتن ، دوست هم که ناراحتی و یا خوشی من واسش فرقی نداشت،غم و تنهایی بدجوری محاصره ام کرده بودن،اصلا حال خوشی نداشتم ،تو اوج تنهایی بودم ،فقط خدا رو داشتم ، داشتم با کوله باری از غم و اندوه به خونه بر می گشتم ، رسیدم به کوچه ی همیشگی ،راه می رفتم و دست راستم رو به دیوار می کشیدم،بغض کرده بودم که یه صوتی به آرامی گفت: چیه حالا تو امتحانتو بد دادی ، اصلا متوجه حضورش نشدم ، جلومو نگاه کردم دیدم همون دختره س ، گفتم:نه بدتر از اون ،پرسید:چی شده مگه؟ ،گفتم:چه فرقی واسه تو داره،توهم مث همه آخرش می گی من مقصر بودم ..انقدر اصرار کرد تا من همه چیزایی که تو ذهنم بود و داشت عذابم میداد رو واسش تعریف کردم ، اون بدونه اینکه منو مقصر بدونه به حرفام گوش می داد ،اصلا باورم نمی شد یکی به حرفام گوش بده و بخاطر ناراحتی هایی که کشیده بودم ناراحت شه،اما این دختر که حتی من اسمش رو نمی دونستم خیلی دلسوزانه واسه م ناراحت شد،کمی بعد خداحافظی کردیم و من اومدم خوونه،تو راه همش به خودم می گفتم:امکان نداره ،یعنی خدایا تو دنیا هنوز آدم مهربوون و دلسوز پیدا می شه

 

اون شب تا صبح خوابم نمی برد ،شکر گذار خدا بودم که این آدمو سر راهم قرار داد ،چرا که خیلی ناراحت و افسرده بودم و تصمیم گرفته بودم بلایی سر خودم بیارم و این دختر دقیقا زمانی که من بهش نیاز داشتم اومد و سر راهم قرار گرفت.روز بعد شادتر رفتم مدرسه و لحظه شماری می کردم که زنگ به صدا در بیاد و من برم و دوباره ببینمش،زنگ خورد و من با دوو رفتم تا ببینمش،رسیدم تو کوچه اما اون نبود ،ده دقیقه صبر کردم اما نیومد پاشدم راه افتادم برم خوونه اگه دیر میرسیدم باید جواب پس می دادم،که دیدم داره میاد،رفتم جلو و سلام کردم و از بابت دیروز معذرت خواهی کردم،اینجا نقطه ی شروع آشنایی بود ،با وجود اون بود که فهمیدم دیگه تنها نیستم،علاوه بر خدا یکی دیگه ،رو زمین هست که من واسش مهم باشم

 

اولین بار که باهم قرار گذاشتیم بریم بیرون اواسط بهار بود ،روز خیلی خوبی بود ،یکی از روزهایی که هیچ وقت فراموش نمی شد ، " نگین " با دخترای دیگه خیلی فرق داشت ،حتی راه رفتنشم متفاوت بود ، ازش پرسیدم: تو چرا مثل دخترای دیگه نیستی ؟ چرا صورتتو آرایش نمی کنی ؟ چرا موهاتو نمی اندازی بیرون و مدل های مختلف بهش نمی دی ؟ گفت: برخی از دخترها خودشونو خوشگل می کنن چون خیلی خوب می دونن که چشم مردها از مغز اونها تکامل یافته تره ، ولی من می دونم که زیبایی در سیرت است ،مغز من تکامل یافته تر از مغز و چشم برخی از مردان است که زیبایی رو تو صورت می بینن

 

همین طرز فکرهای مشابه بود که انو بیشتر از قبل دوست داشتم ، و این لحظه ای بود که وارد دنیای دوست داشتن و احساس نیاز به کسی شدم . اون روز بیاد ماندنی داشت تموم می شد از نگین خداحافظی کردم و رفتم خوونه.دیدم مادرم با عصبانیت شدید اومد بطرفم ، یه سیلی زد تو گوشمو گفت:پسره بی حیا اون دختره کی بود که باهاش بودی ، گفتم:کی ! کدوم دختره ، که داداشم گفت: همونی که تو پارک داشتی باهاش قدم می زدی ، فهمیدم داداشم مارو دیده ، خدایا یعنی دیگه باید از نگین دست بکشم

داشتم بدترین روزهای زندگیمو پشت سر میذاشتم ،انقدر تو این مدت بهم سخت گذشت ، فقط دلم خوش بود که یکی رو دارم تا سرمو رو شونش بذارمو همه قصه هامو فراموش کنم

چند هفته ای نگین رو ندیدم و این بیشتر از همه چیز عذابم می داد ، سه ماه مونده بود به امتحان کنکور،حتما می بایست قبول می شدم اگه قبول نمی شدم خیلی وضع بدتر می شد . سخت درس میخوندم . خوشبختانه کنکور رشته ی حسابداری قبول شدم ، رشته ی خوبی نبود اما از هیچی بهتر بود ، ترم اول رو که تموم کردم تصمیم گرفتم کار کنم تا خودم بتونم خرج خودمو در بیارم ، رفتم تو پیک موتوری ،کار از من و موتور از دوستم که در آخر پولشو تقسیم می کردیم میدونستم با این شرایطم دیگه خانواده ام کاری باهام ندارن . دیگه انگاری داشت زندگیم رو به خوشی پیش می رفت

دیدارای منو نگین داشت کمتر می شد ، سعی کردم کاری کنم که دوباره به روزای قبل برگردیم اما نگین اینبار نمی خواست ، رفتارش عوض شده بود ، نوع لباس پوشیدنش عوض شده بود، این اون نگینی نبود که من می شناختم ، خیلی تغییر کرده بود،نمی خواست با من باشه . یه روز اتفاقی که برای پیک رفته بودم اونو با یه پسر دیگه دیدم که نشسته بودن روی چمن ها و داشتن باهم می خندیدند ، تا که چشمم بهشون خورد خون جلوی چشامو گرفت،از شدت عصبانیت موتورو انداختم رو زمین و رفتم بالا سرشون ، دستامو مشت کرده بودم،اما ناگهان این جمله اومد تو ذهنم " گل من باغچه ی نو مبارک " ، حالا فهمیده بودم منظورش از اینکه ما برا هم ساخته نشدیم چی بود ، سرچشمه ی بهونه هاش کجا بود ، دیوونه وار رفتم به طرف خوونه ، همه چیز قابل تحمل بود ولی من نمیتونستم تحمل کنم عشقم بخاطر یکی دیگه منو فراموش کنه،شاید اون پسره از من بهتره و نگین حق داره به آرامش برسه،من جز دردسر و ناراحتی هیچی واسش نداشتم،جای من تو این دنیا نبود،ساعت 3 نصفه شب رفتم رو پشت بوم،رفتم که به زندگی سراسر از بیچاره گیم پایان بدم ، چشامو بستم

خدا این حقم نبود که نگین بره اینجوری تنهام بذاره ، در اون شب و لب پشت بام فکر شیطانی اومد تو ذهنم ، فکر انتقام نه فقط از نگین بلکه از تموم آدما نتونستم خودکشی کنم چون از خدا و اون دنیا میترسیدم . یه مدت گذشت انگاری نگین از خداش باشه که من اونو با یکی دیگه دیده بودم، اصلا سراغمو نگرفت،یه بار هم که تو خیابون دیدمش به روی خودش نیاورد که منو می شناسه یعنی اون همه دوستت دارما همش دروغ بود، خداحافظی آخرو کردم و واسه همیشه منم فراموشش کردم ولی یه کینه تو دلم کاشت

شغلمو تغییر دادم و دست گلای سفارشی واسه مشتری ها میبردم ،با شکل و ظاهر جدید که مشتری ها رو جذب کنه. غروب یه روزی که سفارش بردم واسه مشتری،خوونه ی مشتری نزدیک همون پارکی بود که با نگین اونجا می رفتیم ، سه ماه می شد که نگین رو ندیده بودم،بعد تحویل به مشتری رفتم تو پارک ،خاطرات قشنگو مرور کردم و واسه همیشه از تو ذهنم پاکشون کردم ، تو راه برگشت یه دختر رو دیدم که به این ظاهر دختر کش من جذب شده بود، اولین قربانی انتقام من اومد جلو سلام کردو از خودش گفت ، من تا تونستم واسش فیلم بازی کردم اون شمارشو بهم داد ، چند روزه بعد بهش زنگ زدم و قرار گذاشتیم ، هر بار با ظاهری متفاوت و دختر پسند میرفتم پیشش ، طی سه هفته چنان بهم وابسته شده بود که اگه میگفتم بمیر واسم می مرد، عاشقم شده بود ،منم وانمود می کردم دوسش دارم ، دو ماه که از آشنایی اون با من گذشت من بهش گفتم که ازش متنفرم و می خوام این رابطه رو تمومش کنم،خیلی دلم واسش سوخت ، انقدر گریه کرد که چشماش قرمز شد، یه بار خانواده غرور و احساسمو نابود کردن و یه بار کسی که خیلی دوسش داشتم ، من دیگه احساسی نداشتم ، دومین و سومین دختر رو که گول زدم دیگه واسم عادی شد .

هر بار که بیرون میرفتم دختری رو به دام می انداختم ،اونایی که واسم نفع داشتن بیشتر باهاشون بودم ولی در آخر چنان پا میذاشتم رو احساسشون که آرزوی مرگ کنن،هیچ چیزی و هیچ کسی واسم ارزش نداشت ، کار من شده بود جذب دخترها ، وابسته کردن و بعد عاشق کردنشون به خودم و در آخر کشتن احساساتشون ، یه شیطان بودم در لباس آدمی زاد که کینه و انتقام تمام وجودشو پر کرده بود کسی که حتی به دخترهای هم کلاسی خودشم رحم نکرد و اونارو هم فریب داد.

یه روزی یه دسته گل سفارشی بردم واسه ی یه شرکت که ظاهرا" یه خانوم دسته گلی واسه روز تولد همسرش فرستاده بود به محل کارش،رفتم اونجا دیدم یکی با منشی داره دعوا می کنه منشی هم یه دختر جوان بود،منم مث همیشه افکار شیطانی اومد تو ذهنم و وارد جرو بحثشون شدم،مرده گفت به تو ربطی نداره منشی خودمه لابد کارشو اشتباه انجام داده.این بار سرم به سنگ خورد دسته گل و به همون آقا که مدیر شرکت بود دادم ، اخم رو از صورتش برداشت،خوشحال شد که خانومش به فکرشه .بهش گفتم:ببخشید حالا مشکل چیه.؟ گفت: این خانوم منشی حسابارو اشتباه کرده،گفتم:من ترم 4 حسابداریم میتونم کمکتون کنم امتحانش ضرری نداره ، قبول کرد ، منم آنچه که تو دانشگاه آموخته بودم پیاده کردم.همه حسابها رو جمع و جور کردم ، مدیر اون شرکت کلی خوشحال شد منو به عنوان حسابدار استخدام کرد،شغل قبلیمو رها کردم و شدم حسابدار اون شرکت ، کارمو خوب انجام میدادم . چند بار خواستم منشی شرکت رو هم فریب بدم ، اما اون نامزد داشتو به این عشقش وفادار بود،تونسته بودم دخترای زیادی که نامزد داشته بودن رو هم فریب بدم،ولی این دختر خیلی خیلی به عشقش وفادار بود،دیگه کاری باهاش نداشتم .

تو شرکت داشتم کار می کردم یه دختر آمدو به منشی سلام کردو رفت تو اتاق مدیر شرکت،به خانوم منشی گفتم کی بود؟ اونم گفت اسمش نادیا س دختر مدیر شرکته.مدیر شرکت 2 دختر داشت و یه پسر که این دختر بزرگش بود و پسرش آخری بود. اول که دیدمش گفتم اینم یکی دیگه واسه انتقام،اما بیخیال این یکی هم شدم چون کارمو از دست میدادم ، سعی می کردم از اون دختره فاصله بگیرم .

با برنامه ریزی دقیقی که کرده بودم تو مدت کوتاهی یه ماشین خریدم،یه خونه ام اجاره کردم . با خانواده ام رفت آمد نداشتم اونام آدرس یا شماره تلفن منو نداشتن ،کلا فراموششون کردم.یه بار دیگه که اون دختره اومد شرکت ، ساعت کاری تموم شده بود داشتم میرفتم که پدر دختره گفت:میشه دختر منم تا خونه برسونی،من کمی کار دارم باید انجامشون بدم . نشد و چیزی که ازش فرار می کردم به سرم اومد.مجبور شدم بپذیرم ،تو ماشین اون همش حرف میزد و من یا بله می گفتم و یا نه . ماشینش خراب شده بود اومده بود شرکت که با پدرش بره اما پدرش کار داشت.

چند روزی گذشت ، وقتی که رفته بودم اتاق مدیر تا برخی از پرونده ها رو بهش بدم واسه امضا،بهم گفت: راستی پسر تو نامزد داری .گفتم:آره چطور؟ گفت:حلقه ی دستت کجاست.سرمو پایین انداختم دوباره گفت: اگه دیر بجنبی می ترشی ها ، پیر پسر . فهمیدم منظورش چیه و این حرفا سرچشمش کجاست . گفتم بذار اینجا تمومش کنم بهش گفتم: مشکل دارم نمی تونم ازدواج کنم . تا مدتی خوب بود دست از سرم برداشته بودن . ولی یه بار که داشتم از شرکت میومدم بازم مجبور شدم نادیا رو تا خونه برسونم،فهمیده بودم که از من خوشش اومده ، ولی من هیچ احساسی نسبت به اون یا کسه دیگه ای نداشتم و اگه میرفتم طرف دخترا قصد فریبشونو داشتم ، نمی تونستم نادیا رو فریب بدم، یه فکری به ذهنم رسید باهاش قرار گذاشتم که بریم بیرون ، اون روز بهش گفتم:که من اونی که تو فکر می کنی نیستم،درون من ، گذشته ی من با چیزی که تو میبینی فرق داره ، خیلی ناراحت شد ناخواسته اونو به خودم جذب کرده بودم،تو چشاش یه التماسی رو میدیدم از ته دل و قلب که می گفت: نه اینکارو با من نکن ، چاره چی بود! نفهمیده بودم که با حتی سلامی خشک اونو به خودم علاقه مند کرده بودم،من نمیخواستمش نادیا هم مث بقیه ی دخترا می دیدم ، چند روزی تو شرکت پیداش نبود،بر عکس فکر می کردم رفتار پدرش با من بد بشه اما صمیمی تر هم شد،دوباره نادیا اومد به شرکت ، جلو راهم ظاهر میشد رفتارهایی رو می کرد که نشون بده بهم علاقه داره،اما غافل از این بود که این رفتارا واسه من عادیه،من حرف زیادی نزده بودم و یا باهاش جایی نرفته بودم ولی اون بهم وابسته شده بود، باید واقعیت رو بهش می گفتم:که کیم ، چرا نمی خوامش! نمی تونستم ببینم که داره الکی جوونیشو هدر میده،نه بخاطر خودش بلکه به خاطر پدرش چون خیلی به گردنم حق داشت

اون روز رسید که من باید بهش می گفتم که کی هستم

از خودم بدم میومد ، نادیا دختر خوب و نجیبی بود خیلی حیف بود ، چه کاری میتونستم انجام بدم جزء اینکه اونو از خودم دور کنم.

اینبار بهش همه چیزو گفتم ، گفتم که من در گذشته با خانواده ام مشکل داشتم و در اون زمان ،دقیقا وقتی که به بودن کسی در کنارم نیاز داشتم با دختری به نام نگین آشنا شدم ، اون دختر با مهربونی هاش منو از درون تنهایی نجات داد ولی زمانی که همه چیز داشت به خوبی و خوشی پیش میرفت بی وفایی کرد و رفت به دلدار دیگه ای دل بست . منم که خیلی وابستش شده بودم نتونستم با این موضوع کنار بیام . عشق رو تو خودم کشتم ، از اون زمان تا حالا تصمیم گرفتم که از همه ی دخترا انتقام بگیرم ، حس کردم که دخترا بر خلاف اونچه که توی کتابا می گن خیلی بی رحم و بی احساسن واسه همین الان نه به تو و نه به هیچ دختر دیگه احساسی ندارم عشق اول و آخرم همون نگین بود.

نادیا با ناراحتی گفت: ولی من تورو خیلی دوس دارم نمیتونم به همین راحتی تورو از دست بدم ... بعدش با چشم پر اشک رفت . دو روز بعد ناگهان بطور تصادفی فهمیدم که نادیا یک سال از من بزرگتره ، این میتونست دلیل خیلی خوبی باشه برای منصرف کردن نادیا از این عشق یک طرفه ... به نادیا زنگ زدم گفتم: فردا می خوام ببینمت بیا همون جای همیشگی.

وقتی اومد دیدم یه دختر دیگه باهاشه بهش گفتم :این کیه.؟ گفت: خواهر کوچیکمه کاری نداره تو حرفاتو بزن ، آخرش چی می گی گفتم: ببین نادیا خانوم تو یه سال از من بزرگتری ، بهتره منو فراموش کنی

خیلی ناراحت شد سرشو گذاشت روی میز ، خواهرش داشت واسه خودش مجله می خوند انگار که اونجا نبود.

سرشو بلند کرد ولی خنده روی لبش بود ، داشت می خندید . از تعجب شـــــــــــاخ در آوردم فکر کردم الان پر چشماش اشک می شه.

به خواهرش نگاه کرد و گفت: میدونی این کیه

خواهرش مجله ای رو که می خوند آروم از روی صورتش برداشت .عینک آفتابیشو هم برداشت . یهو قلبم وایساد این دختـــــــــــر ، خواهـــــــــــر نادیا ، " نگـــــــــــین " بود . دیگه هیچی نگفتم ، سر جام میخ کوب شده بود .

نادیا از جاش بلند شد و گفت : تنهاتون میذارم ، بعدشم رفت.. مدت زیادی فقط بهش نگاه می کردم . نگین سکوتو شکست و گفت: سلام گفتم:س س س س س سلام خو خو خوبی ، ت ت ت تو خواهر نادیا هستی

ن_آره

من_تو این مدت کجا بودی...؟ چرا رفتی و با از ما بهترون پریدی..؟

ن_من به کسی دل نبستم

من_دروغ می گی ، حتما تا حالا باهاشم ازدواج کردی ..

نگین بهم نگاهی کردو همه چیزو درباره اتفاقاتی که افتاده تعریف کرد .

اون پسری که چند سال پیش من انو با نگین دیده بودم برادرش بود ، برادرشم موضوع رو به پدرش می گه ، اونام از نگین قول می گیرن که دیگه با من رابطه نداشته باشه ، روزی آخری که من میرم که با نگین خدا حافظی کنم ، برادر نگین داشته از دور تعقیبش می کرده نگین هم این و میدونسته و به من اون لحظه محل نذاشته تا برادرش اونو ببینه ، نگین هر روز منتظر بود که باز من برم و ببینمش اما من هرگز نرفتم ، نگین چون با خواهرش صمیمی بوده همه چیزو بهش می گه ، خواهر نگین که می فهمه این عشق نگین همیشگیه ، می خواد که کمکش کنه ، یه روز که من داشتم دسته گل سفارش می بردم برای یکی ، نگین منو می بینه ، بعد از اینکه آدرس منو پیدا می کنن به مادرشون می گن که اون گلارو واسه پدرشون بفرسته و بعدش که من میرم اونجا و مشغول بکار میشم ، خواهرشم به شکل یه عاشق دروغی میاد جلو تا که ببینه من چقدر میتونم به غیر نگین بها ندم.

اینارو که فهمیدم یه روز نرفتم شرکت ، نمی دونستم چه می شه . دلخور باشم از نگین که چرا چیزی بهم نگفته . یا که خودمو سرزنش کنم

نگین هنوز مثل گذشته منو دوست داشت و احساسش نسبت به من تغییر نکرده بود ، منم تا جایی که تونستم کارها و بی احساسی هامو کنار گذاشتم و با نگین هر دو قرار گذاشتیم که گذشته ها رو فراموش کنیم ، هر چند گذشته مثل شناسنامه ی آدم میمونه

این طوری بود که بعداز سختی ها ، غم ها و گرفتاری های فراوان به عشق واقعی و اولی خودم رسیدم...


امیدوارم از این داستان لذت برده باشید

پایان




:: موضوعات مرتبط: عاشقانه ها , ,
:: بازدید از این مطلب : 1039
|
امتیاز مطلب : 205
|
تعداد امتیازدهندگان : 55
|
مجموع امتیاز : 55
تاریخ انتشار : چهار شنبه 27 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: